دلم برا پائیزای ابری و بارونی شمال تنگ شده و پائیزی که میاد پنجمین پائیز متوالی شماله که از دستش میدم
یه هفته پیش که رفته بودم دیار، تا رسیدم دیدم داره بارون تابستونی میباره و هوا پائیزیـه. منتظر بودم تاکسی پر شه، هوا و حال من سنگین سیگار میطلبید، کلنجارم بینتیجه بود بلخره رفتم مغازهی کناری و یه نخ خریدم، گفتم کبریتم بده، گف "آتیش دم دره"، گفتم میخام برم یه گوشهای رُشن کنم؛ گف "میترسی؟ وختی میترسی چرا میکشی؟" گرچه از خندههای عاقلاندرسفی بدم میاد، ولی اونجا دقیقن جاش بود. آخه اون چی میفمه ازینکه بخاطر یه مامان دلنازک یهمدت (حتی) سیگارنکشیدنو.
رفتم تو یه کوچه و قایمکی رُشنش کردم، بارون حس غریبی داش؛ یاد همهی اون بارونای آخر تابستونیی افتادم که شروع همه چیزای خوب بود؛ پائیز، مهر، مدرسه (آخه من مدرسه و بچه هاشو دوس داشتم). یاد اون زندگی نسبتن دور و دلپذیر.
اوایل دانشگا که گُهم میگرف از حالم، فک میکردم مشکل از دانشگاس، دانشگاه مزخرفمون؛ یکمی طول کشید تا بفمم دردم از حال و هوای کثیف و عن تهرانـه، آخه شما که نمیدونید ما از چه بهشتی چه مدرسهای به این دانشگاه مزخرف رونده شدیم و زندگیمون اینطور بهگا رف. حالا ایشالا سر فرصت عکسای مدرسمونم میذارم اینجا
از همون سال اول دانشگا بود که واقیت مزخرف زندگی اینجا خودشو بم نشون داد، واقیتی که آدمو از همهچی دلزده میکنه، بهویژه از مردم بیخُدش. این بندو گفتم که بگم مرسی که هستین، مرسی به گودر؛ دقیقن نمیدونم چی داره این گودر که انگار هر چی آدمه خوبه اینجا جذب شده و دنیایی رو ساخته که مثال یه مدینهفاضلهاس؛ طوریه که اگه ده ساعت تو یه روز اینجا باشی و از دنیای بیرون غافل، بازم حس بدی بت دس نمیده، برعکس فب و شبکههای اجتماعی دیگه! شاید زیاد ننویسم و بیشتر ازون شاید زیاد خونده نشم، ولی عوضش زیاد میخونم؛آدمای کمی اینجا هستن که تو دنیای بیرونم بشناسمشون، آدمای کمی هستن که دیده باشمشون، ولی از همون نوشتهها، برای هرکدوم از بچهها یه شخصیتی تو ذهنم ساخته شده، یه قیافه یه هیکل یه مرام و یه رفتار خاص؛ که همه اش خشگلـه. و حتی اگه یه سری غریبه بدوننت، ولی بازم باهاش و با آدماش حس غریبگی نداری. و چقد خوبه که اینجا اساسش رو واژهاس، نه عکس و مزخرفات دیگه؛ ساده استو جینگولپینگول نداره که مصنوعیش کنه. و چقد خوبه که آدما اینجا خودشونن، خود خودشون؛ راحت شوخی میکنن، راحت فش میدن، ...
پنج دِیقه گذش، سیگارم تموم شد؛ یه برگ نارنج کندم و مالیدم به دستم، تاکسی هنو پر نشده بود؛ رفتم یه آدامسم خریدم که محکمکاری شه. از سوپر برگشتنی یه نفر دیگه هم اومد و 4تا کامل شدیم، وختی نشستم راننده گف "زیر بارون حال خوبی داش آره؟" یه خندهی صاف و ساده و صادقی رو لبم نشس (دلم واسه این خندهها تنگ شده بود) و بدشم مکالمات روزمره...
۹۱۰۴۲۸گ.و.د.ر
یه هفته پیش که رفته بودم دیار، تا رسیدم دیدم داره بارون تابستونی میباره و هوا پائیزیـه. منتظر بودم تاکسی پر شه، هوا و حال من سنگین سیگار میطلبید، کلنجارم بینتیجه بود بلخره رفتم مغازهی کناری و یه نخ خریدم، گفتم کبریتم بده، گف "آتیش دم دره"، گفتم میخام برم یه گوشهای رُشن کنم؛ گف "میترسی؟ وختی میترسی چرا میکشی؟" گرچه از خندههای عاقلاندرسفی بدم میاد، ولی اونجا دقیقن جاش بود. آخه اون چی میفمه ازینکه بخاطر یه مامان دلنازک یهمدت (حتی) سیگارنکشیدنو.
رفتم تو یه کوچه و قایمکی رُشنش کردم، بارون حس غریبی داش؛ یاد همهی اون بارونای آخر تابستونیی افتادم که شروع همه چیزای خوب بود؛ پائیز، مهر، مدرسه (آخه من مدرسه و بچه هاشو دوس داشتم). یاد اون زندگی نسبتن دور و دلپذیر.
اوایل دانشگا که گُهم میگرف از حالم، فک میکردم مشکل از دانشگاس، دانشگاه مزخرفمون؛ یکمی طول کشید تا بفمم دردم از حال و هوای کثیف و عن تهرانـه، آخه شما که نمیدونید ما از چه بهشتی چه مدرسهای به این دانشگاه مزخرف رونده شدیم و زندگیمون اینطور بهگا رف. حالا ایشالا سر فرصت عکسای مدرسمونم میذارم اینجا
از همون سال اول دانشگا بود که واقیت مزخرف زندگی اینجا خودشو بم نشون داد، واقیتی که آدمو از همهچی دلزده میکنه، بهویژه از مردم بیخُدش. این بندو گفتم که بگم مرسی که هستین، مرسی به گودر؛ دقیقن نمیدونم چی داره این گودر که انگار هر چی آدمه خوبه اینجا جذب شده و دنیایی رو ساخته که مثال یه مدینهفاضلهاس؛ طوریه که اگه ده ساعت تو یه روز اینجا باشی و از دنیای بیرون غافل، بازم حس بدی بت دس نمیده، برعکس فب و شبکههای اجتماعی دیگه! شاید زیاد ننویسم و بیشتر ازون شاید زیاد خونده نشم، ولی عوضش زیاد میخونم؛آدمای کمی اینجا هستن که تو دنیای بیرونم بشناسمشون، آدمای کمی هستن که دیده باشمشون، ولی از همون نوشتهها، برای هرکدوم از بچهها یه شخصیتی تو ذهنم ساخته شده، یه قیافه یه هیکل یه مرام و یه رفتار خاص؛ که همه اش خشگلـه. و حتی اگه یه سری غریبه بدوننت، ولی بازم باهاش و با آدماش حس غریبگی نداری. و چقد خوبه که اینجا اساسش رو واژهاس، نه عکس و مزخرفات دیگه؛ ساده استو جینگولپینگول نداره که مصنوعیش کنه. و چقد خوبه که آدما اینجا خودشونن، خود خودشون؛ راحت شوخی میکنن، راحت فش میدن، ...
پنج دِیقه گذش، سیگارم تموم شد؛ یه برگ نارنج کندم و مالیدم به دستم، تاکسی هنو پر نشده بود؛ رفتم یه آدامسم خریدم که محکمکاری شه. از سوپر برگشتنی یه نفر دیگه هم اومد و 4تا کامل شدیم، وختی نشستم راننده گف "زیر بارون حال خوبی داش آره؟" یه خندهی صاف و ساده و صادقی رو لبم نشس (دلم واسه این خندهها تنگ شده بود) و بدشم مکالمات روزمره...
۹۱۰۴۲۸گ.و.د.ر