سال سوم دبیرستانِ ما قحطی گاز استان ما را فرا گرفت.
بعضی خانهها اندک گازی داشتند٬ آنوقت کل فامیل هجوم میبرد به آن خانه و همه در یک اتاق (گاز کفاف کل ساختمان را نمیداد) با هم میگذراندند و چه خوش هم میگذراندند.
بقیه هم یا به سراغ چراغ علاءالدین رفتیم یا کرسی. تلویزیون را هم بردیم به یکی از اتاقهای خواب و 4نفره در بیستمتر جا زندگی کردیم. همهجا تعطیل بود٬ اینترنت هم رونق این سالها را نداشت که بتواند سرگرمات کند؛ نتیجه آن شد که مرتب مهمانی رفتیم و مهمان آمد برامان (در همان اتاق 20متری) [بنده شخصا چند تن از فکوفامیل رو اونموقه بود که کشف کردم]
در همان یک اتاقی که داداش کوچیکه میچسید٬ باباهه عاروق میزد و مامان غر٬ باید درسِ امتحان فردا را میخواندیم و تهاش ساعت 6 صبح فردا اعلام میشد: «مدارس تعطیل است».
و نهایتا مدت امتحاناتِ ترم دوبرابر کژ آمد.
بعد از تعطیلات و رفع مشکل هم که به مدرسه برگشتیم فقط به خاطرههای شیرین روزهای قبل میخندیدیم.
روزهای سختی بود؛ اما از شیرینترین روزهای آن سالها شد..
این روزهای تهران هم بیشباهت به آن روزهای ما نیست٬ به ویژه که منتظر صبح یکشنبهایم که آیا تعطیل بشود یا نشود این یکشنبهی لعنتی..
آن زمان ما از اتاقمان نباید خارج میشدیم تا منجمد نشویم و امروز از ساختمان٬ تا خفه نشویم! تفاوت چندانی ندارد: الآن هم مثل آن روزها باید تا 6 صبح فردا منتظر بمانید تا تکلیف امتحانتان مشخص شود. نمیدانید بخوانید یا نخوانید. میخوانید اما با شکِ تعطیلیای که دارید٬ بیخیالش میشوید.
چسناله نکنید! بروید سراغ طبع شیرینتان. همان طبعی که حتی به گاردیهایی که در سال 88 کتکتان زده خندید و برایشان جک ساخت!
روزهای سختی است٬ برادر (یا خواهر). بیائید شیریناش کنیم: 5 دقیقه از این اینترنت لعنتی دل ببریم٬ برویم منزل دوستان. با تخمه پای تلویزیون بنشینیم٬ ورق بازی کنیم٬ بنوشیم و برقصیم٬ غذا بسوزانیم؛ همسایه هم تذکر دهد «لطفا یهکم آرومتر».
امتحان هم غصهای نیست٬ فوقاش میافتیم: خاطره میشود
۹۱۱۰۱۶گ.و.د.ر
بعضی خانهها اندک گازی داشتند٬ آنوقت کل فامیل هجوم میبرد به آن خانه و همه در یک اتاق (گاز کفاف کل ساختمان را نمیداد) با هم میگذراندند و چه خوش هم میگذراندند.
بقیه هم یا به سراغ چراغ علاءالدین رفتیم یا کرسی. تلویزیون را هم بردیم به یکی از اتاقهای خواب و 4نفره در بیستمتر جا زندگی کردیم. همهجا تعطیل بود٬ اینترنت هم رونق این سالها را نداشت که بتواند سرگرمات کند؛ نتیجه آن شد که مرتب مهمانی رفتیم و مهمان آمد برامان (در همان اتاق 20متری) [بنده شخصا چند تن از فکوفامیل رو اونموقه بود که کشف کردم]
در همان یک اتاقی که داداش کوچیکه میچسید٬ باباهه عاروق میزد و مامان غر٬ باید درسِ امتحان فردا را میخواندیم و تهاش ساعت 6 صبح فردا اعلام میشد: «مدارس تعطیل است».
و نهایتا مدت امتحاناتِ ترم دوبرابر کژ آمد.
بعد از تعطیلات و رفع مشکل هم که به مدرسه برگشتیم فقط به خاطرههای شیرین روزهای قبل میخندیدیم.
روزهای سختی بود؛ اما از شیرینترین روزهای آن سالها شد..
این روزهای تهران هم بیشباهت به آن روزهای ما نیست٬ به ویژه که منتظر صبح یکشنبهایم که آیا تعطیل بشود یا نشود این یکشنبهی لعنتی..
آن زمان ما از اتاقمان نباید خارج میشدیم تا منجمد نشویم و امروز از ساختمان٬ تا خفه نشویم! تفاوت چندانی ندارد: الآن هم مثل آن روزها باید تا 6 صبح فردا منتظر بمانید تا تکلیف امتحانتان مشخص شود. نمیدانید بخوانید یا نخوانید. میخوانید اما با شکِ تعطیلیای که دارید٬ بیخیالش میشوید.
چسناله نکنید! بروید سراغ طبع شیرینتان. همان طبعی که حتی به گاردیهایی که در سال 88 کتکتان زده خندید و برایشان جک ساخت!
روزهای سختی است٬ برادر (یا خواهر). بیائید شیریناش کنیم: 5 دقیقه از این اینترنت لعنتی دل ببریم٬ برویم منزل دوستان. با تخمه پای تلویزیون بنشینیم٬ ورق بازی کنیم٬ بنوشیم و برقصیم٬ غذا بسوزانیم؛ همسایه هم تذکر دهد «لطفا یهکم آرومتر».
امتحان هم غصهای نیست٬ فوقاش میافتیم: خاطره میشود
۹۱۱۰۱۶گ.و.د.ر